هدی ساداتهدی سادات، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

ღ هدـے بآ طعمـ بهشتღ

پرپر شدن!

1390/7/13 11:11
نویسنده : مامان ِ هدی
1,117 بازدید
اشتراک گذاری

سلام:

دیر وقتی بود که خبر ناگواری رو شنیده بودم...اما قصد نداشتم باورش کنم...تصمیم گرفتم یه منبع معتبر پیدا کنم.

الان داشتم وبلاگ ها رو سرچ میکردم. به این پست برخوردم از وبلاگ "مهرسا هستی مامان" :

"نميدونم ميدونستيد يا نه اتنا و نيما دانشجوهاي بابامن .
بابام ديروز بايد ميرفت تهران كه بليط گيرش نميومد با نيما تماس گرفت كه براش بليط بفرسته(اخه باباي نيما و داداشاش دفتر هواپيمايي دارن)
نيما جواب نميداد به اتنا زنگ زد گوشي اتنا هم خاموش بود زنگ زد دفتر هواپيمايي كه يه نفر از كارمنداشون گفت كه عروس و نوشون فوت كردن امروز هيچكدوم نيومدن دفتر....
ديگه بابام با يه حال زار به ما گفت.چون موبايلا رو هم جواب نميدادن بيشتر اظطراب داشتيم تا اينكه به خونه اتنا اينا زنگ زديم كه زن داداشش جواب داد و قضيه رو تعريف كرد...
يكشنبه ساعت 7 شب اتنا وارشيا ميرن بيرون يه كم خريد كنن(نزديك خونشون)
ماشينو كنار خيابون پارك ميكنه ارشيا رو بغل ميكنه تا مياد از خيابون رد شه
يه ماشين بهشون ميزنه ارشيا جا در جا ميميره بميرم الهي اتنا ميبينه كه ارشيا مرده
اينو مردم و راننده كه اونجا بودن تعريف كردن ميبرنشون بيمارستان كه تا برسن بيمارستان اتنا ميره تو كما ولي قبلش همش دعا ميكرده بميره و زندگي رو بدون ارشيا نبينه...
تا ساعت 11 شب تو كما بوده و11 هم.........ميميره...

اتنا فقط نوزده سالش بود هنوز بيست سالشم نبود........

يكي يه دونه مامان باباش همين يه دونه دختر بود.
داداش اتنا وبلاگو حذف كرده چون نيما از وقتي ميفهمه فوت شدن همش تو وبلاگ بوده واز گريه به مرز غش ميرسه و ميخواسته خودكشي كنه
كه داداشش وبو حذف ميكنه..."

واقعا باورش برام سخته اما...

نمی دونم...با تقدیر نمی شه جنگیــــــد...آتنا فقط یک سال از من بزرگتر بود و تو این مدتی که باهاش آشنا شده بودم کلی منو راهنمایی کرد...

هیچی نمی تونم بگم..الان اشک تو چشمام حلقه زده...

خدا بیامرزتشون...و به خانواده ی داغدارش صبر بده

برای شادی روحشون،فاتحه و صلواتی قرائت کنید.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (17)

مامان زینب دخمل ناز
17 شهریور 90 8:27
خبرشووشنیده بودم ولی عکسشو نههههههههههههههه داغون میشه ادم
مامان تربچه
17 شهریور 90 8:28
سلام فهیمه جونم چه وحشتنناک خدا رحمتشون کنه خیلی ناراحت شدم
مامان یکتا
17 شهریور 90 9:25
وای خدای من چقدر دردناکه خدا به خانواده شان صبر بده خدایااااااااااااااااااااااااااااااااا اخه چرااااااااااااااا
عمه مائده
17 شهریور 90 9:56

تسلیت میگم عزیزم
خدا رحمتشون کنه
ممنون گلم

فهیمه مامان پرهام
17 شهریور 90 16:56
راستش منم لینکش کرده بودم و خیلی ازش خوشم اومده بود وقتی شنیدم باور نمی کردم تا توی وب محیا خوندم و اونم که به خاطر همین ماجراها دیگه خبری ازش نیست همش با خودم می گفتم آیا چی شده؟ ممنون که خبر دادی اما الان که فهمیدم هم اشک و بغض دارم و هم سرم درجا درد گرفته وقتی به حال اون لحظه های آتنا فکر می کنم می خوام بمیرم
سمیه:مامان مسیح
18 شهریور 90 5:57
اره...درسته منم چندجا خبرشو شنیده بودم... خدا بیامرزدشون و انشالله بهشت نصیبشون کنه... وقتی این خبرو خوندم...شوک شدم...اصلا باور کردنی نیست.. خدایا.... طفلکی نیما..همسر اتنا و بابای ارشیا
مامان نیایش
18 شهریور 90 17:38
سلام آره متاسفانه درست شنیدی من همون موقع از وبلاگ مهرسا خوندم جریانو خیلی ناراحت شدم اتفاقا به وبلاگ شما هم همون موقع اومده بودم آخه اسمش رو تو وبلاگت دیده بودم قبلا ولی اصلا دلم نیومد بهت بگم نمیخواستم تو این شرایط حتی یه لحظه ناراحت باشی ولی خب بالاخره که میفهمیدی اونم حالا شد ولی خودت رو ناراحت نکن مطمئن باش اونا جاشون خیلی خوبه و خوش به حال آتنا که با بچه اش هست و داغ اونو ندیده و خدا به بابا نیما صبر بده و البته به مامان آتنا هم
ممنون عزیزم...
انشالله روحشون با خوبان محشور بشه که قطعا هم همینطوره

مامانی شیما وحدیث
18 شهریور 90 19:33
سلام مامان فهیمه جون .خیلی ازشنیدن این خبر ناراحت شدم وقلبم درد گرفت . تا چنددقیقه همینطور اشک میریختم .خدا رحمتشون کنه . خدایا صبرخیلی زیاد به خانواده های داغدارشون عطاکن . مامانی شما هم خیلی غصه نخور .مصلحت خدااین بوده
مامان قندعسل
19 شهریور 90 11:18
اخخخخخخخخخخخخخخ بد خبری بود فهیمه جون ...باورم نمیشه انگار یه قصه ی تلخههههههههه بمیرم واسه اقا نیما خدا صبرش بده
محيا كوچولو
19 شهریور 90 22:43
خيلي دور خيلي نزديك واقعا غم انگيزه
مامان نفس طلایی
19 شهریور 90 23:23
سلام از عمق جونم تسلیت می گم وااااااااااااااااااااااااااای خدا....................
مامان نفس طلایی
19 شهریور 90 23:29
خدایا به نیما صبر بده
عمورضا
20 شهریور 90 2:06
واقعاً متاثر شدم، اصلا دستم به کیبورد نمیره این کامنت رو کامل کنم، خدا بیامرزتشون...
مامان ماهان
20 شهریور 90 8:13
خدا بهشون صبر بده داغ عزیزان خیلی سخته
فندق
20 شهریور 90 9:21
وای خدا.........خیلی خیلی ناراحت کننده است نمیدونم چی بنویسم الان بغضم میترکه
مامان صفا
20 شهریور 90 13:42
سلام، خدای من خبر خیلی خیلی تلخی بود کلی غصه دار شدم اون دو تا حتما جاشون بهشت.. سخت بود این کامنت بزارم همه دلشون می خواد همه مامان و باباها و نی نی ها رو سالم ببینن.برا باباشون طلب صبر میکنم.. و به شما دوست عزیزشون تسلیت.
مامنه سارینا
24 شهریور 90 13:39
سلام همینجوری به وبلاگتون رسیدم یعنی کل بچه هارو من لینک کردم و همیشه سر میزنم خیلی ناراحت شدم و واقعا متاثر شدم حالم گرفته شد امیدوارم خدا بهشون صبر بده از طرفی تسلیت و از طرفی تبریک بابت قبولی تو دانشگاه