پرپر شدن!
سلام:
دیر وقتی بود که خبر ناگواری رو شنیده بودم...اما قصد نداشتم باورش کنم...تصمیم گرفتم یه منبع معتبر پیدا کنم.
الان داشتم وبلاگ ها رو سرچ میکردم. به این پست برخوردم از وبلاگ "مهرسا هستی مامان" :
"نميدونم ميدونستيد يا نه اتنا و نيما دانشجوهاي بابامن .
بابام ديروز بايد ميرفت تهران كه بليط گيرش نميومد با نيما تماس گرفت كه براش بليط بفرسته(اخه باباي نيما و داداشاش دفتر هواپيمايي دارن)
نيما جواب نميداد به اتنا زنگ زد گوشي اتنا هم خاموش بود زنگ زد دفتر هواپيمايي كه يه نفر از كارمنداشون گفت كه عروس و نوشون فوت كردن امروز هيچكدوم نيومدن دفتر....
ديگه بابام با يه حال زار به ما گفت.چون موبايلا رو هم جواب نميدادن بيشتر اظطراب داشتيم تا اينكه به خونه اتنا اينا زنگ زديم كه زن داداشش جواب داد و قضيه رو تعريف كرد...
يكشنبه ساعت 7 شب اتنا وارشيا ميرن بيرون يه كم خريد كنن(نزديك خونشون)
ماشينو كنار خيابون پارك ميكنه ارشيا رو بغل ميكنه تا مياد از خيابون رد شه
يه ماشين بهشون ميزنه ارشيا جا در جا ميميره بميرم الهي اتنا ميبينه كه ارشيا مرده
اينو مردم و راننده كه اونجا بودن تعريف كردن ميبرنشون بيمارستان كه تا برسن بيمارستان اتنا ميره تو كما ولي قبلش همش دعا ميكرده بميره و زندگي رو بدون ارشيا نبينه...
تا ساعت 11 شب تو كما بوده و11 هم.........ميميره...
اتنا فقط نوزده سالش بود هنوز بيست سالشم نبود........
يكي يه دونه مامان باباش همين يه دونه دختر بود.
داداش اتنا وبلاگو حذف كرده چون نيما از وقتي ميفهمه فوت شدن همش تو وبلاگ بوده واز گريه به مرز غش ميرسه و ميخواسته خودكشي كنه
كه داداشش وبو حذف ميكنه..."
واقعا باورش برام سخته اما...
نمی دونم...با تقدیر نمی شه جنگیــــــد...آتنا فقط یک سال از من بزرگتر بود و تو این مدتی که باهاش آشنا شده بودم کلی منو راهنمایی کرد...
هیچی نمی تونم بگم..الان اشک تو چشمام حلقه زده...
خدا بیامرزتشون...و به خانواده ی داغدارش صبر بده
برای شادی روحشون،فاتحه و صلواتی قرائت کنید.