هدی ساداتهدی سادات، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

ღ هدـے بآ طعمـ بهشتღ

داستان---جایــــــــزه

1390/2/14 16:23
نویسنده : مامان ِ هدی
956 بازدید
اشتراک گذاری

سلام:

چون استقبال شما عزیزان رو از داستان خوب دیدم...امروز یه داستان زیبا و آموزنده گذاشتم.امیدوارم خوشتون بیاد.

niniweblog.com

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.


آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

فریبا
14 اردیبهشت 90 17:28
باسلام لطفا از وبلاگ من دیدن کنید و در رای گیری گوگل برای نام خلیج فارس شرکت کنید با تشکر http://sarzaminearya.mihanblog.com/
مامان محمد پرهام
14 اردیبهشت 90 19:50
لام فهیمه جون
حق داری عزیزم ،می دونی اتفاق جالبی افتاد،آخه عجله هم به ما نیومده
من امروز برا اولین بار خواستم زود از پای نت پاشم و برم سراغ پرهام و وبلاگ شما رو هم باز کرده بودم که کامنت بذارم،همزمان کامنت یکی از دوستای تازه دیگه رو دیدم که بهم سر زده بود و خواستم برا اونم کامنت بذارم که چون هر دو وب رو برا اولین بار باز می کردم اشتباها" فکر کردم شما قبلا" بهم سر زدی و وبت رو بستم که مثلا" از توی کامنت هام لینکت کنم که تازه فهمیدم چی شده،حالا با این عجله ای که داشتم کلی توی نت دنبالت گشتم و با نام "از بهشت" کلی سرچ کردم ولی پیدات نکردم و حسابی افسوس گم کردنت رو خوردم،فقط امیدوار بودم جوابم رو بدی و پیدات کنم جالب اینکه یادم نبود از کدوم وب پیدات کردم،خلاصه از پیدا کردنت خوشحالم و الان دیگه جدی جدی لینکت می کنم
سر فرصت هم دوباره میام
ولی لطفا" منو این شکلی بلینک:

✿ پر آرزوهام; پرهام ✿
ممنون

اشکالی نداره عزیزم...فهمیدم حتما یه اتفاقی افتاده که لینکم نکردید...ممنون از لطفتون..
همون شکلی لینکیدمتون
مامان محمد پرهام
14 اردیبهشت 90 19:51
منظورم از "لام" تو کامنت بالائی همون "سلام" بود


مامان شیما وحدیث
15 اردیبهشت 90 2:50
سلام فهیمه جون .خیلی وب جذابی دارین .واین داستانتون خیلی خیلی زیبا بود .دست شما درد نکنه .
دوست داشتی به منم سربزن تا وبتو داشته باشم .ممنون

سلام:ممنون از لطفتون...چشم حتما سر می زنم
مامان رهام
27 اردیبهشت 90 17:25
سلام خيلي وب باحالي داريد من عاشق داستان و قصه هستم و براي پسرم از وقتي توي دلم بود تا الان كه 4 ماهه شده تقريبا هرشب قصه مي خونم واقعا داستان زيبايي داشتيد خواهش مي كنم يه سري به ما هم بزنيد